بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

نویسندگان

۶ مطلب توسط «ا. برقعی» ثبت شده است



می شنوی صدایم را. تازه اگر هم نمی شنیدی، به خواست من نبود شنیدنت.

اما حالا می شنوی، خوب هم می شنوی. پس اگر می گویم بشنو، اگر خواهان شده ام تحویلم بگیری، می خواهم بدانی که برایم مهم است که می شنوی...برایم مهم است که بغلم کرده ای...

کاش حالا که می‌بینی برایم مهمی، محکم تر بگیری آغوشت را...


  • ا. برقعی


زرد آلو انقدر مزه و طعمِ فشرده توی خودش دارد، که شک می کنم... شک می کنم که من لایقِ این مجموعه هستم یا نه؟ گلابی را که نگو! خیلی وقت است دیگر اگر مجبور نشوم نمی خورم...بس که لطافت و عطر در خودش دارد. وقتی حالتم این است، اگر حالم را ندیده بگیرم و گلابی را بخورم، می شوم مثل یک کسی که دارد میوه ی دزدی می خورد... حس می کنم این گلابی را از شاخه ی هستی کنده ام و میخواهم دزدکی بخورمش...

گلابی را می گذارم جلو ام. نگاهش می کنم. باید از صاحبِ باغش اجازه بگیرم. باید واردِ باغ بشوم . اگر وارد بشوم، صاحبِ این باغ که نمی گذاردتشنه و گشنه بروم...نگاه می کنم به صاحب، می گویم صاحب! ممنون! ممنون از این همه نعمتت.که یعنی حواسم هست، باغ باغِ توست...میوه میوه ی تست...لطف لطف توست.

بعد نگاه می کنم. می بینم شیرینیِ میوه را، به آن "ممنونم" بدهکارم.و آن "ممنونم" خودش میوه ی درختِ دوستیِ من و خداست.


  • ا. برقعی



دوست داشتم بیشتر تشنه می شدم، بیشتر بی حال می شدم، می افتادم روی تخت و آرام آرام فکر می کردم.

وقتی انگار شریان حیاتی ات به خطر بیفتد، دو راه داری، یا باید -مثل همیشه- بگردی دنبال مقصر و ته دلت ناسزا و سزا زمزمه کنی، یا باید برگردی به آن اول اول زندگی ات، همان اولین روزهای تولدت که هنوز نمی دانستی غذا را باید از مادر بخواهی و فقط گریه می کردی. آن روزها که فقط می دانستی باید گریه کنی، می دانستی که باید یک نفر را صدا کنی، همین!

وقتی رگ حیاتی ات به تنگنا افتاد فقط صدا کن!مثل روزهای اول...

آنوقت باز هم صدای خودت را می شنوی که حتما اشکی هم شده و این بار می داند کی را صدا بزند...



  • ا. برقعی



یک وقت هایی حس می کنی داری هرز می روی, داری هیچ کار مفیدی نمی کنی، هر کار خوبی هم که می کنی انگار هدر می رود، انگار داری اضافه کاری می کنی.

اما یک وقت هایی به دلت می افتد که توی مسیری، روی ریل افتاده ای. هرچقدر هم که سنگین شده باشی می دانی زور زدنت خرج راه رفتنت می شود.

می شود مثل ماه رمضان, که دلت روشن است کارها روی روال است. می دانی که کارهای خوبت با یک ذره توجه معمولی بالا می رود...و بالا می برد.

آنوقت خیالت تخت است که بنا نیست جریمه ی بد بودنت را بدهی, می دانی که حالا دیگر بنای خدا بر این است که هر چه خوبی بود, ندید بردارد.

آنوقت همه چیز آرام می شود... خیالت، رشدت، مسیرت، جهانت...



  • ا. برقعی


 

آرزوهایم را می شمارم... لیست بلند بالایی نیست. ممکن است بلند ترش کنم. اما همه ی اصلی ها همان هایند که اول نوشته ام. آرزوی اولم این است که خوب بشوم.

بعد به خوب شدن فکر می کنم. می خواهم انقدر خوب بشوم که هیچکس روی دستم نباشد. جوری بشود که هیچ قسمتی از وجودم نباشد که بد باشد. هیچ جزئی از کارهایم و فکرهایم نباشد که وقتی مرورش می کنم حس کنم چیز بدی است .بعد جوری بشود که بتوانم همه را هم خوب کنم...

 آرزویم را که روی کاغذ می گذارم، حواشی پیدا می کند. ریشه می دواند. نظام خودش را تکمیل می کند. شرایط می چیند. تاقچه بالا می گذارد. آخرش معلوم میشود آن آرزو، خیلی ماجرا دارد و سخت است.

بعد به خودم نگاه می کنم. می بینم خیلی از مرحله پرتم. می گویم خوب است آدم آروزیی بکند که بهش بیاید. خوب است آدم اگر امید هم می خواهد ببندد به یک چیزی ببندد که شدنی باشد. بعد آرزوهایم کوچک می شوند. آنقدر کوچک که با آنها فقط می توانم سر انگشتانم را چند سانتیمتر حرکت بدهم که برسد به آبی یا غذایی...

اما اینها دیگر آرزو نیست... آن آرزوی اولی هنوز سر جایش هست و عذابم می دهد. همه اش مقایسه می کنم الانم را با آن آرزو و نا امید می شوم و بعد غصه می خورم و بعد دیگر آرزوهای کوچک را هم از دست می دهم...می شوم مثل یک گیاه که گوشه ی راهی افتاده و اگر ابری باران ببارد آب می خورد و اگر نبارد خشک می شود...

ماه رمضان که می شود آرزوی اولم دوباره جان می گیرد. حرکت می کند. از آن برج عاجی که رویش نشسته پایین می آید و دستم را می گیرد. می برد و می برد و می برد ریشه ام را به آب می رساند و بعد نشانم می دهد که خوب شدن را نباید روی کاغذ بگذارم. آرزو را که روی کاغذ نمی گذارند. حساب کتاب که نمی کنند برایش. فقط می بینندش و یاعلی را می گویند.

ماه رمضان که می شود به جای آنکه آرزوهایم کوچک شوند، آرزوی اولم نزدیک می شود... و تکانم می دهد.


  • ا. برقعی




پشت این دیوارها صدای جشن می آید. صدای پایکوبی، سرود خوانی های دسته جمعی و تشویق ها... بوی اسفند می آید، و بوی چای و کباب...

از این همه، فقط صدا به گوش من می رسد... و حسرت به دلم می نشیند. انگار یک گروه آمده اند که شهر را شاد کنند اما من نمی روم. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم. نمی دانم چرا... شاید از یک نفر توی آن جمع بدم می آید و به خاطر آن یک نفر نمی روم. اما  این غیظ ها هوسِ جشن را از سرم نبرده. همه اش به خودم فحش می دهم که "چت بود حالا؟ می رفتی توی جشن و با آن یکی هم کاری نداشتی. چرا لج می کنی با خودت؟"

از این همه جشنِ خدا، به گوش من فقط صدایش می رسد و من لج کرده ام انگار. نمی دانم چرا ماهِ امسال هی می خواهد از پشت دیوارِ شهرم عبور کند. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم...

غیظم گرفته از این که این همه شادی دیگران می برند و من این همه حسرت. می خواهم به خودم بگویم :"لج نکن با خودت! وارد جشن شو...هرچه بادا باد"

ماهِ امسالی! کاری کن من امسال لج نکنم! واردِ جشن بشوم...دل بدهم.



  • ا. برقعی