- ۱ نظر
- ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۰
- گوش شنوا
- انتخاب
- درخت دوستی
- لکه دار
- رگ حیاتی
- یاری
- آرام
- نازک دلان
- آرزوی اول
- دوست داشتنی
اصلا فرقی به حالت نمیکند که من چقدر داغون باشم. با خودم چه کار کرده باشم؛ حتی دلم را تکه تکه کرده باشم. میدانم که در هر حال مرا میبخشی. همین که پشیمان باشم و فهمیده باشم که خراب کرده ام کافی ست. فقط جنس بخششت یک جور نیست. گاهی وقتی میبخشی یک نوری میدهی، یک مهری. جوری که فردا صبح که بلند میشوم در دلم کششی احساس می کنم به تو. نگاهت را حس می کنم. مسیرم را هموار می کنی. انگار در سرازیری قرارم میدهی. اما گاهی بعد بخششت انگار که ناز کرده باشی. رهایم میکنی. در قله میایستی و من را میگذاری در دامنه. نگاه میکنم میبینم خیلی چیزها غیر تو، مرا به سمت خودشان میکشند. میگویی: حالا مرا انتخاب کن...
زرد آلو انقدر مزه و طعمِ فشرده توی خودش دارد، که شک می کنم... شک می کنم که من لایقِ این مجموعه هستم یا نه؟ گلابی را که نگو! خیلی وقت است دیگر اگر مجبور نشوم نمی خورم...بس که لطافت و عطر در خودش دارد. وقتی حالتم این است، اگر حالم را ندیده بگیرم و گلابی را بخورم، می شوم مثل یک کسی که دارد میوه ی دزدی می خورد... حس می کنم این گلابی را از شاخه ی هستی کنده ام و میخواهم دزدکی بخورمش...
گلابی را می گذارم جلو ام. نگاهش می کنم. باید از صاحبِ باغش اجازه بگیرم. باید واردِ باغ بشوم . اگر وارد بشوم، صاحبِ این باغ که نمی گذاردتشنه و گشنه بروم...نگاه می کنم به صاحب، می گویم صاحب! ممنون! ممنون از این همه نعمتت.که یعنی حواسم هست، باغ باغِ توست...میوه میوه ی تست...لطف لطف توست.
بعد نگاه می کنم. می بینم شیرینیِ میوه را، به آن "ممنونم" بدهکارم.و آن "ممنونم" خودش میوه ی درختِ دوستیِ من و خداست.
آن گناهانی که وقتی انجام دادم، تعجب کردی، توقع نداشتی. آن هایی که نگاه دوستانت را به من عوض کرد. آن هایی که از پوست روحم عبورکرد، ریشه دواند. رسید به استخوانم و انگیزه هایم و امیالم را دستکاری کرد. آن هایی که که وقتی به یادم می آیند دهانم بسته می شود از ادعای محبت به تو. آن هایی که تمام دلم، خیالم، فکرم و زندگی ام را لکه دار کرد و فقط به دست خودت پاک می شوند. آن ها را، آن ها را، ببخش!
دوست داشتم بیشتر تشنه می شدم، بیشتر بی حال می شدم، می افتادم روی تخت و آرام آرام فکر می کردم.
وقتی انگار شریان حیاتی ات به خطر بیفتد، دو راه داری، یا باید -مثل همیشه- بگردی دنبال مقصر و ته دلت ناسزا و سزا زمزمه کنی، یا باید برگردی به آن اول اول زندگی ات، همان اولین روزهای تولدت که هنوز نمی دانستی غذا را باید از مادر بخواهی و فقط گریه می کردی. آن روزها که فقط می دانستی باید گریه کنی، می دانستی که باید یک نفر را صدا کنی، همین!
وقتی رگ حیاتی ات به تنگنا افتاد فقط صدا کن!مثل روزهای اول...
آنوقت باز هم صدای خودت را می شنوی که حتما اشکی هم شده و این بار می داند کی را صدا بزند...