بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

نویسندگان

۵ مطلب توسط «علی کربلائی» ثبت شده است



اصلا فرقی به حالت نمی‌کند که من چقدر داغون باشم. با خودم چه کار کرده باشم؛ حتی دلم را تکه تکه کرده باشم. می‌دانم که در هر حال مرا می‌بخشی. همین که پشیمان باشم و فهمیده باشم که خراب کرده ام کافی ست. فقط جنس بخششت یک جور نیست. گاهی وقتی می‌بخشی یک نوری می‌دهی، یک مهری. جوری که فردا صبح که بلند می‌شوم در دلم کششی احساس می کنم به تو. نگاهت را حس می کنم. مسیرم را هموار می کنی. انگار در سرازیری قرارم می‌دهی. اما گاهی بعد بخششت انگار که ناز کرده باشی. رهایم می‌کنی. در قله می‌ایستی و من را می‌گذاری در دامنه. نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی چیزها غیر تو، مرا به سمت خودشان می‌کشند. می‌گویی: حالا مرا انتخاب کن...

  • علی کربلائی



آن گناهانی که وقتی انجام دادم، تعجب کردی، توقع نداشتی. آن هایی که نگاه دوستانت را به من عوض کرد. آن هایی که از پوست روحم عبورکرد، ریشه دواند. رسید به استخوانم و انگیزه هایم و امیالم را دستکاری کرد. آن هایی که که وقتی به یادم می آیند دهانم بسته می شود از ادعای محبت به تو. آن هایی که تمام دلم، خیالم، فکرم و زندگی ام را لکه دار کرد و فقط به دست خودت پاک می شوند. آن ها را، آن ها را، ببخش!



  • علی کربلائی


راستش را بخواهی از دست شیطان ذله شده ام. شبو روز و خواب و خوراک را از من گرفته است. می‌آید پنهان ترین و کوچک ترین ضعف ها و نیازهایم را از درونم بیرون می‌آورد، بزرگ می کند؛ هوای نفسم را قلقلک می‌دهد و مرا این طرف و آن طرف می‌کشاند. خسته شده ام دیگر...

اما تو که هستی در کنارم، خیلی حالم بهتر است. وضعم بهتر است. دیگر انگار دستش به من نمی‌رسد. صدایش و وسوسه هایش خیلی ضعیف شده اند. کمکم کن جوری شوم وقتی ترکم می‌کنی هم، زورم به او بچربد.



  • علی کربلائی




نقل شده است علامه طباطبایی گاهی انار را که می‌شکافت اشک می‌ریخت یا عالم بزرگی سبزی خریده بود وقتی به خانه برگشت دید چند مورچه را به همراه سبزی ها با خودش به خانه آورده است. دلش راضی نشد. برگشت مغازه تا مورچه ها را برگرداند به لانه شان!

آیت الله انصاری شیرازی را خودم یادم هست. روزی درس اخلاق در محضرش بودیم. بسم الله الرحمان الرحیم را که گفت به گریه افتاد. همین بسم الله ساده!

این ها انسان های عجیبی هستند. یک حال خاصی دارند. هرچیزی را که کوچک ترین ارتباطی به معشوقشان داشته باشد دوست می‌دارند. گاهی چیزهای به ظاهر بی ربط آن ها را یاد رخ لیلی می اندازد. اساسا همه چیز را با معشوق نگاه می‌کنند. یعنی دلشان اینقدر نازک است که معشوق را می توان از پشت دلشان دید. دلشان بین آن ها و معشوق حجاب نمی‌شود. این می‌شود که اشکشان دم مشکشان است. دست خودشان نیست. اشک که می‌ریزند گویا درد دوری را بهتر تحمل می‌کنند.

 حالا این آدم های دل نازکِ عجیب و غریب را اگر دیدی توصیه می‌کنم یک افطار و سحر پیششان باشی...

سفره ی افطار که پهن می‌شود، بسم الله که می‌گویند، اول گریه می‌کنند. مرامشان این است که روزه را با گریه برای امام حسین علیه السلام افطار کنند. اساسا رمضان بدجوری آسمان چشم های ایشان بارانی ست. سحر ها ابوحمزه در نظرشان ناله ای ست کشدار برای همه‌ی دلتنگی ها و جدایی های از معشوق. برای همین است که ابوحمزه اقیانوس اشک می شود برای زورق دیدگانشان.



  • علی کربلائی




گمان نمی‌کنم بتوانم رمضان را برای کسی که با رمضان آشنا نیست توضیح دهم. مثلا یک غیر مسلمان را پیدا کنم و برایش بگویم از حدود دو ساعت قبل از طلوع خورشید تا حدود نیم ساعت بعد از غروب خورشید نباید چیزی بنوشیم و چیزی بخوریم. البته به همراه منع موارد دیگر... یک ماه از سال و گاهی هم در روز های بلند و گرم تابستان...

همینطور که دارم ادامه می دهم حرفم را قطع کند و با تعجب بگوید: همین. این همه منع و این همه حکم جدی! کجای این حکم ها رمضان را برای شما شیرین و خاطره انگیز می‌کند؟!

من با خودم می‌گویم خاطره انگیزی را که اصلا نپرس! به اندازه یک عمر با رمضان خاطرات شیرین داریم. به اندازه‌ی چندین سفر نامه‌ی دور دنیا. از آن زمان که کودک بودم و روزه نمی‌گرفتم یا روزه‌ی نصفه و نیمه می‌گرفتم و فقط سحر‌ها بلند می‌شدم و می‌نشستم سر سفره‌ی غذا و احساسی داشتم عجیب... و سوالی که چرا اینقدر همه چیز آرام است؟ اصلا این جا کجاست؟ این جا فقط شبیه خانه ی ماست. اما خیلی متفاوت است. دیشب وقتی می خوابیدم این جا اینجور نبود... تا آن زمان که اولین روزه ها را می‌گرفتم و به مدرسه می‌رفتم. افطاری های شلوغِ کلاسی و فامیلی... جلسه های قرآنِ صبحگاه در مدرسه... عصر های زمستان و فوتبال با زبانِ روزه... سفره های رنگارنگ افطار ...

بعد به خودم می آیم و در برابر نگاه متعجبانه‌ی او تلاش کنم کمی حال و هوای رمضان را برایش شرح دهم و به نظرم باز او متوجه حس رمضان نشود و فقط متوجه شود این حس رمضان مانند همه ی حس های دیگر درک شدنی ست و نه وصف شدنی... و من به همین مقدار بسنده کنم و از او دعوت کنم در تجربه ی رمضان با من شریک شود... تا متوجه شود که چرا ما این ماه را این قدر دوست داریم. وقتی از راه می رسد در آغوشش می‌گیریم و وقتی می‌رود در فراغش گریه می کنیم. و یازده ماه منتظرش می مانیم...

 

 

 


  • علی کربلائی