جشن بزرگ
پشت این دیوارها صدای جشن می آید. صدای پایکوبی، سرود خوانی های دسته جمعی و تشویق ها... بوی اسفند می آید، و بوی چای و کباب...
از این همه، فقط صدا به گوش من می رسد... و حسرت به دلم می نشیند. انگار یک گروه آمده اند که شهر را شاد کنند اما من نمی روم. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم. نمی دانم چرا... شاید از یک نفر توی آن جمع بدم می آید و به خاطر آن یک نفر نمی روم. اما این غیظ ها هوسِ جشن را از سرم نبرده. همه اش به خودم فحش می دهم که "چت بود حالا؟ می رفتی توی جشن و با آن یکی هم کاری نداشتی. چرا لج می کنی با خودت؟"
از این همه جشنِ خدا، به گوش من فقط صدایش می رسد و من لج کرده ام انگار. نمی دانم چرا ماهِ امسال هی می خواهد از پشت دیوارِ شهرم عبور کند. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم...
غیظم گرفته از این که این همه شادی دیگران می برند و من این همه حسرت. می خواهم به خودم بگویم :"لج نکن با خودت! وارد جشن شو...هرچه بادا باد"
ماهِ امسالی! کاری کن من امسال لج نکنم! واردِ جشن بشوم...دل بدهم.
- ۹۵/۰۳/۱۸