بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

بهانه ها

...برای شوق فقط یک بهانه کم دارم

نویسندگان


راستش را بخواهی از دست شیطان ذله شده ام. شبو روز و خواب و خوراک را از من گرفته است. می‌آید پنهان ترین و کوچک ترین ضعف ها و نیازهایم را از درونم بیرون می‌آورد، بزرگ می کند؛ هوای نفسم را قلقلک می‌دهد و مرا این طرف و آن طرف می‌کشاند. خسته شده ام دیگر...

اما تو که هستی در کنارم، خیلی حالم بهتر است. وضعم بهتر است. دیگر انگار دستش به من نمی‌رسد. صدایش و وسوسه هایش خیلی ضعیف شده اند. کمکم کن جوری شوم وقتی ترکم می‌کنی هم، زورم به او بچربد.



  • علی کربلائی



یک وقت هایی حس می کنی داری هرز می روی, داری هیچ کار مفیدی نمی کنی، هر کار خوبی هم که می کنی انگار هدر می رود، انگار داری اضافه کاری می کنی.

اما یک وقت هایی به دلت می افتد که توی مسیری، روی ریل افتاده ای. هرچقدر هم که سنگین شده باشی می دانی زور زدنت خرج راه رفتنت می شود.

می شود مثل ماه رمضان, که دلت روشن است کارها روی روال است. می دانی که کارهای خوبت با یک ذره توجه معمولی بالا می رود...و بالا می برد.

آنوقت خیالت تخت است که بنا نیست جریمه ی بد بودنت را بدهی, می دانی که حالا دیگر بنای خدا بر این است که هر چه خوبی بود, ندید بردارد.

آنوقت همه چیز آرام می شود... خیالت، رشدت، مسیرت، جهانت...



  • ا. برقعی




نقل شده است علامه طباطبایی گاهی انار را که می‌شکافت اشک می‌ریخت یا عالم بزرگی سبزی خریده بود وقتی به خانه برگشت دید چند مورچه را به همراه سبزی ها با خودش به خانه آورده است. دلش راضی نشد. برگشت مغازه تا مورچه ها را برگرداند به لانه شان!

آیت الله انصاری شیرازی را خودم یادم هست. روزی درس اخلاق در محضرش بودیم. بسم الله الرحمان الرحیم را که گفت به گریه افتاد. همین بسم الله ساده!

این ها انسان های عجیبی هستند. یک حال خاصی دارند. هرچیزی را که کوچک ترین ارتباطی به معشوقشان داشته باشد دوست می‌دارند. گاهی چیزهای به ظاهر بی ربط آن ها را یاد رخ لیلی می اندازد. اساسا همه چیز را با معشوق نگاه می‌کنند. یعنی دلشان اینقدر نازک است که معشوق را می توان از پشت دلشان دید. دلشان بین آن ها و معشوق حجاب نمی‌شود. این می‌شود که اشکشان دم مشکشان است. دست خودشان نیست. اشک که می‌ریزند گویا درد دوری را بهتر تحمل می‌کنند.

 حالا این آدم های دل نازکِ عجیب و غریب را اگر دیدی توصیه می‌کنم یک افطار و سحر پیششان باشی...

سفره ی افطار که پهن می‌شود، بسم الله که می‌گویند، اول گریه می‌کنند. مرامشان این است که روزه را با گریه برای امام حسین علیه السلام افطار کنند. اساسا رمضان بدجوری آسمان چشم های ایشان بارانی ست. سحر ها ابوحمزه در نظرشان ناله ای ست کشدار برای همه‌ی دلتنگی ها و جدایی های از معشوق. برای همین است که ابوحمزه اقیانوس اشک می شود برای زورق دیدگانشان.



  • علی کربلائی


 

آرزوهایم را می شمارم... لیست بلند بالایی نیست. ممکن است بلند ترش کنم. اما همه ی اصلی ها همان هایند که اول نوشته ام. آرزوی اولم این است که خوب بشوم.

بعد به خوب شدن فکر می کنم. می خواهم انقدر خوب بشوم که هیچکس روی دستم نباشد. جوری بشود که هیچ قسمتی از وجودم نباشد که بد باشد. هیچ جزئی از کارهایم و فکرهایم نباشد که وقتی مرورش می کنم حس کنم چیز بدی است .بعد جوری بشود که بتوانم همه را هم خوب کنم...

 آرزویم را که روی کاغذ می گذارم، حواشی پیدا می کند. ریشه می دواند. نظام خودش را تکمیل می کند. شرایط می چیند. تاقچه بالا می گذارد. آخرش معلوم میشود آن آرزو، خیلی ماجرا دارد و سخت است.

بعد به خودم نگاه می کنم. می بینم خیلی از مرحله پرتم. می گویم خوب است آدم آروزیی بکند که بهش بیاید. خوب است آدم اگر امید هم می خواهد ببندد به یک چیزی ببندد که شدنی باشد. بعد آرزوهایم کوچک می شوند. آنقدر کوچک که با آنها فقط می توانم سر انگشتانم را چند سانتیمتر حرکت بدهم که برسد به آبی یا غذایی...

اما اینها دیگر آرزو نیست... آن آرزوی اولی هنوز سر جایش هست و عذابم می دهد. همه اش مقایسه می کنم الانم را با آن آرزو و نا امید می شوم و بعد غصه می خورم و بعد دیگر آرزوهای کوچک را هم از دست می دهم...می شوم مثل یک گیاه که گوشه ی راهی افتاده و اگر ابری باران ببارد آب می خورد و اگر نبارد خشک می شود...

ماه رمضان که می شود آرزوی اولم دوباره جان می گیرد. حرکت می کند. از آن برج عاجی که رویش نشسته پایین می آید و دستم را می گیرد. می برد و می برد و می برد ریشه ام را به آب می رساند و بعد نشانم می دهد که خوب شدن را نباید روی کاغذ بگذارم. آرزو را که روی کاغذ نمی گذارند. حساب کتاب که نمی کنند برایش. فقط می بینندش و یاعلی را می گویند.

ماه رمضان که می شود به جای آنکه آرزوهایم کوچک شوند، آرزوی اولم نزدیک می شود... و تکانم می دهد.


  • ا. برقعی




گمان نمی‌کنم بتوانم رمضان را برای کسی که با رمضان آشنا نیست توضیح دهم. مثلا یک غیر مسلمان را پیدا کنم و برایش بگویم از حدود دو ساعت قبل از طلوع خورشید تا حدود نیم ساعت بعد از غروب خورشید نباید چیزی بنوشیم و چیزی بخوریم. البته به همراه منع موارد دیگر... یک ماه از سال و گاهی هم در روز های بلند و گرم تابستان...

همینطور که دارم ادامه می دهم حرفم را قطع کند و با تعجب بگوید: همین. این همه منع و این همه حکم جدی! کجای این حکم ها رمضان را برای شما شیرین و خاطره انگیز می‌کند؟!

من با خودم می‌گویم خاطره انگیزی را که اصلا نپرس! به اندازه یک عمر با رمضان خاطرات شیرین داریم. به اندازه‌ی چندین سفر نامه‌ی دور دنیا. از آن زمان که کودک بودم و روزه نمی‌گرفتم یا روزه‌ی نصفه و نیمه می‌گرفتم و فقط سحر‌ها بلند می‌شدم و می‌نشستم سر سفره‌ی غذا و احساسی داشتم عجیب... و سوالی که چرا اینقدر همه چیز آرام است؟ اصلا این جا کجاست؟ این جا فقط شبیه خانه ی ماست. اما خیلی متفاوت است. دیشب وقتی می خوابیدم این جا اینجور نبود... تا آن زمان که اولین روزه ها را می‌گرفتم و به مدرسه می‌رفتم. افطاری های شلوغِ کلاسی و فامیلی... جلسه های قرآنِ صبحگاه در مدرسه... عصر های زمستان و فوتبال با زبانِ روزه... سفره های رنگارنگ افطار ...

بعد به خودم می آیم و در برابر نگاه متعجبانه‌ی او تلاش کنم کمی حال و هوای رمضان را برایش شرح دهم و به نظرم باز او متوجه حس رمضان نشود و فقط متوجه شود این حس رمضان مانند همه ی حس های دیگر درک شدنی ست و نه وصف شدنی... و من به همین مقدار بسنده کنم و از او دعوت کنم در تجربه ی رمضان با من شریک شود... تا متوجه شود که چرا ما این ماه را این قدر دوست داریم. وقتی از راه می رسد در آغوشش می‌گیریم و وقتی می‌رود در فراغش گریه می کنیم. و یازده ماه منتظرش می مانیم...

 

 

 


  • علی کربلائی




پشت این دیوارها صدای جشن می آید. صدای پایکوبی، سرود خوانی های دسته جمعی و تشویق ها... بوی اسفند می آید، و بوی چای و کباب...

از این همه، فقط صدا به گوش من می رسد... و حسرت به دلم می نشیند. انگار یک گروه آمده اند که شهر را شاد کنند اما من نمی روم. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم. نمی دانم چرا... شاید از یک نفر توی آن جمع بدم می آید و به خاطر آن یک نفر نمی روم. اما  این غیظ ها هوسِ جشن را از سرم نبرده. همه اش به خودم فحش می دهم که "چت بود حالا؟ می رفتی توی جشن و با آن یکی هم کاری نداشتی. چرا لج می کنی با خودت؟"

از این همه جشنِ خدا، به گوش من فقط صدایش می رسد و من لج کرده ام انگار. نمی دانم چرا ماهِ امسال هی می خواهد از پشت دیوارِ شهرم عبور کند. نه اینکه نگذارند بروم... خودم نمی روم...

غیظم گرفته از این که این همه شادی دیگران می برند و من این همه حسرت. می خواهم به خودم بگویم :"لج نکن با خودت! وارد جشن شو...هرچه بادا باد"

ماهِ امسالی! کاری کن من امسال لج نکنم! واردِ جشن بشوم...دل بدهم.



  • ا. برقعی